این شده زندگی من ، صبح تا شب تار بتنم و منتظر یک حشره بشینم تا از این اطراف رد شود و خدا خدا کنم تا از روی حواس پرتی دچار تار های من شود و من از نت حرکاتش متوجه ی غذای باد آورده شوم ؛ تازه اگر شانس بیاورم و وقتی منتظر طعمه ی خوشمزه ام هستم خود طعمه ی جانوران دیگر نشوم . همیشه نژاد ما مورد ظلم قرار گرفته ، مثلاً خدا نکند وقتی درحال پیاده روی هستیم انسانی مارا ببیند؛ آنچنان عقده ی اتفاقات بد زندگیاش را سر ما خالی میکند که انگار مسبب تمام بدبختیهای جهان ما هستیم و البته تقصیر از خود ما است که از آنها انتقام نمیگیرم و با زهر خود حال آنها را نمیگیرم،البته این امر نیز اینجا صدق میکند که ما وقتی به آنها آسیب نمیرسانیم آنها اینگونه با ما رفتار میکنند خدا به داد روزی برسد که بخواهیم آسیب هم برسانیم؛ آری ضعیف ، بدبخت است حتی اگر یک بدبخت با سم مهلک باشد . الان دو روز است که هیچ شکار جدید ی این اطراف نیامده و ذخایر غذایی ام نیز در همان روز اول به اتمام رسیده. گرسنگی طاقتم را به سر آورده و مدام دچار توهم غذا های رنگارنگ میشوم اما کاشکی توهم هایم همیشه اینقدر شیرین و لذیذ بودند، بعضی وقتی میبینم که باران میآید و تمام زحمات چند ساعته ام را برای تنیدن تار هایم از بین میبرد و وقتی به خود میآیم میبینم که هوا آنچنان صاف است که غیر طبیعی جلوه میکند . فقط این را میدانم دیروز تا حالا بدون هیچ غذایی به سر میبرم و اگر این رویه تا فردا ادامه پیدا کند من نیز به یکی از هزاران طمه ی گرسنگی تبدیل میشوم. سرگیجه و توهماتم از صبح شروع شده و لحظه به لحظه بد تر میشود . شاید اگر جفتی داشتم کمکم میکرد تا تار خود را بزرگتر کنم و آن وقت شانس پیدا کردن غذا هم بیشتر میشد اما مجبور بودم غذایم را با او نصف کنم ولی مطمئا غذای نصفه بهتر است از شکم گرسنه.شنیده ام در دور دستها گونهای از جانواران وقتی گرسنگی را در بالاترین حد خود میبینند شروع میکنند به خودخوری تا چند روز بشتر در این دنیا باقی بمانند. واقعاً درکشان نمیکنم این چه زندگی ای است که حاضر میشوند برای بیتر ماندن در آن خود خوری کند؟ مگر جز این است که هرروز صبح باید به دنبال شکار بروند و شبها از ترس شکار شدن در هر سوراخی قایم بشوند؟دیروزشان همانند امروزشان است و مطمعا امروزشان مصداق بارز فردایشان ! آنهایی که کمی جرأت به خرج میدهند به دنبال جفت میروند و چند تخم در نهایت میگذارند و اگر خوراک بچه هایشان نشوند چند روز بعد دوباره اسیر زندگیه تکراری میشوند تا بمیرند.
چند روز سرگرمه جفت جدید هستند و چندروزی هم سرگرم بچهها و بعد از آن نه بچهها جذابیت قبل را دارند نه جفتشان و از سوی دیگر وقتی درگیر جفت میشوند دیگر آزادی قبل را ندارند و بر بار خودشان می افزایند . باز حداقل من که اکنون وسط تار خود و در تنهایی در حال انتظار برای مرگ هستم هیچ حراس یا نامیدی ای در وجودم احساس نمیکنم زیرا تمام لذتهایی که یک عنکبوت نر میتوانست در زندگی تجربه کند را تجربه کردهام و حتی در بعضی موارد قانع نشده و پا به جاهایی گذاشته و کار هایی کردهام که مطمعا هستم تاکنون هیچ عنکوب نر و حتی مادهای تجربه نکرده است . پدرم که وقتی بدنیا آمدم توسط مادرم خورده شد و چندی بعد مادرم هم توسط ما ها از فرط گرسنگی و نبود غذا خورده شد.خواهران و برادرنم از یکدیگر جدا شدند و هریک به سراغ زندگی خود رفتند اما من در نزدیکیه تار پدر و مادرم تاری تنیدم و مشقول لذت بردن از زندگی خود شدم . هروقت میخواستم از تار بیرون میرفتم ، چه برای لذت چه برای نیاز شکار میکردم و هزاران کار دیگر ، اما کمی بعد کمبود غذا نسبت به قبل شدت گرفت و من مجبور شدم شبانهروز درون تارم بمانم تا شکاری از دستم نرود اما باز نیز بدشانسی از رو نرفت و غذا کمتر شد تا جایی که الان دو روز است شکار نکردهام و یک روز است غذا نخورده ام. آری خود متوجه ام که لحاظات پایانی عمر خود را تجربه میکنم . دیگر نه تنها ترس از شکار شدن ندارم بلکه خود را نیز برای مرگ آماده میکنم و خدا را شکر میکنم که حسرتی بر دلم نیست ، مسافرت هایم را رفتهام ، با افراد گوناگون قرار گزاشته ام و شیطنتهایی ام کردهام اما …
اما حالا که خوب فکر میکنم تنها یک حسرت بر دلم مانده : شنیدن کلمه ی بابا از دهان کودکان و شادمانیه خانوادهام از بچهدار شدنم . اما من همیشه عنکبوت قانعی بودم و هیچ وقت طمع نکردم و اگر بخواهم واقعبین باشم این حسرت نزد هزاران شادمانی ای که گذرانده ام هیچ هم نیست. اگر قرار است بمیرم پس ترجیح میدهم باشکوه بمیرم. با هر بدبختی ای بود خودم را به وسط طار رساندم و شروع کردم به تار تنیدن به دور خودم . بدنم آنچنان ضعیف و بی توان شده و مغزم اینقدر کند کار میکند که قبل از شروع تار تنیدن یا دلیل اینکه چرا دارم خودم را زنده زنده در تار خودم حبس میکنم را به یاد نمیآورم و فقط ادامه میدهم. گویا کنترل عضلاتم از دست مغزم خارج شده است و من تسلیم اراده ی آنها شده ام.
به طور کامل دور خودم تار تنیده ام و فقط یک روزنه گزاشته ام تا آخرین نگاهم را از دنیا داشته باشم، از وقتی خودم را اینجا حبس کردهام مدام طعمه هایم و حس و حالشان قبل از مرگ وقتی که درون تار های در هم تنیده شده حبس شده بودند را تصور میکنم. نمیدانم شاید عنکبوتی سرگردان به زندانی که در آن حبس شدهام برسد و غذایی مفت پیدا کند و … اما در اینصورت گرسنگی و مرگ من موجب سیری و نجات شخص دیگری از مرگ میشود.گرسنگی؟ لعنتی من اصلاً یادم رفته بود که گرسنهام و این بود دلیل اینکه مرگ به نزدیکی من بیاید و برایم کمین کند. برای آخرین بار از آخرین روزنه بیرون را نگاه کردم و متوجه ی حضور طعمهای بزرگ درست پشت زندان خود شدم اما نمیدانم چرا هیچ میلی برای تغذیه نداشتم و اگر هم می خواستم نمی توانستم خود را از زندانی که خود آن را ساخته بودم رها کنم دستم خودم را نیش زدم و با آخرین توانی که داشتم آخرین تار را بر روی روزنه تنیدم و در تاریکی با حضور تنهایی و گرسنگی توأم با نامیدی و امید منظر مرگ خود شدم.
موج های تاریک بخش دوم...برچسب : نویسنده : kasra-salvatore بازدید : 127